Live alive

The default is changed:

  • Judgin' isn't allowed
  • Comparin' isn't allowed
  • Analyzin' is allowed
  • NOTE : Ofcourse exceptional situations are NOT treated accordin' to default!

    Friday, February 25, 2005

    آدم همینطوری قاتل می شه دیگه .. اولین قدم اینه که خودت رو بُکشی

    "Life is a mixture of sunshine and rain, laughter and teardrops,pleasure and pain. All days can't be bright but it's certainly true there was never a cloud the sun didn't shine through."

    has been read in a newspaper by my dad !

    Thursday, February 24, 2005

    کامنت بذار لطفاً :)

    دو تا از نوشته های قدیمی ام رو پابلیش کردم چون به یه جورایی به یکی از پست های اخیر و کامنت آن مربوط می شود...کلاً خیلی مساله ی بحث انگیزی است و نتیجه اش خیلی مفید می تواند باشد پس نظراتتون رو راجع به تاثیری که اجتماع می تواند داشته باشد و چگونگی کنترل این تاثیر و به حداقل رساندن آن بنویسید بلکه گشایشی حاصل شود

    یک سری چیزها هستند که فقط در ارتباط با دیگران و در اجتماع می شه بهشون پی برد ... ولی اگه جامعه از حالت تعادل خارج باشه با عکس الغمل هایش آدم رو گمراه می کنه
    Sunday, January 16, 2005

    Human Power !

    این هم یکی از مظاهر کوچک شمردن قدرت انسان است ... اینکه وقتی ضعفی کشف می شه اولین راهی که به ذهنمون می رسه اینه که شرایط رو طوری تغییر بدیم که احساسش نکنیم ... ولی اون ضعف هنوز وجود داره و به محض تغییر شرایط مجددا نمایان می شه ... به این که نمی گن راه حل .. این یعنی فرار از مشکلات .. به قولی یعنی پاک کردن صورت مسئله ... یه چیزی تو مایه های قایم کردن یه سری آشغال زیر فرش !.. شرایط که همش در حال تغییر است و به خیلی چیزها بستگی داره که از دسترس ما خارج هستند ... پس اصلا نمی شه روش حساب کرد ... باید ریشه اش رو پیدا کرد ... جدیدا هر مشکلی رو ریشه یابی می کنم به یک چیز واحد می رسم ..... فکر می کنم من به طور کامل در اختیار خودم قرار گرفته ام و هر تغییری که بخوام می تونم در خودم ایجاد کنم ... اینکه منشاء همه ی چیزهای مربوط به خودم هستم*...هر ایرادی هست اینجاست در من .. اگه این من رو درست* کنم وجدانی* آسوده خواهم داشت
    قسمت های ستاره دار به ترتیب
    ستاره اول : دقت کن گفتم "هستم" و می گم خواهم بود ولی می دونم که نبوده ام ... چون قبلا این قدرت شگفت آور رو کشف نکرده بودم ... خیلی ناپایدارتر بودم چون بیشتر به شرایط وابسته بودم ... ثبات نداشتم (و هنوز هم ندارم!) چون اجازه می دادم که شرایط روم تاثیر بذاره ... مثل یک مایع که حالت ظرفش رو می گیره
    ستاره دوم : درست یعنی چی ؟...خیلی کلی و مبهم به نظر می رسه ولی همه می دونند درست چیه و تشخیص می دن که چی درسته .. تفاوت در نحوه ی برخورد با حقیقت و میزان تمایل و تلاش برای تبدیلش به واقعیته
    ستاره سوم : راجع به وجدان هم چیز جالبی به ذهنم رسید: زندگی پر از اتفاق های خوب و بد است ... می دونستم : این بینش آدم هاست که باعث می شه برداشت های مختلفی از این اتفاق ها داشته باشه
    ولی این بینش از کجا می یاد ؟ نه .. از شرایط نیست ... منشاء ش خود آدم ها هستند
    مشاهده کردم : بعضی وقتها آدم ها اتفاق های خوب رو به تشویق و پاداش کارهای نیکشون تعبیر می کنند و اتفاق های بد رو نتیجه ی کارهای بدشون می بینند و به نظرشون می یاد که دارن تنبیه می شن ولی همون اتفاق خوب یا بد از دیدگاه دیگر می تونه یک آزمایش و امتحان به حساب بیاد
    کشف کرده ام : ریشه ی همه ی این برداشت ها برمی گرده به آسودگی یا عدم آسودگی وجدان ... هر کسی خوب می دونه که داره چی کار می کنه و خیلی خوب هم می دونه که چی درسته و چی غلط .. پس وقتی خلاف معیارهاش عمل می کنه از خودش ناراضی می شه و همین بینشش رو نسبت به دنیای اطرافش تغییر می ده و باعث می شه به هر چیزی به چشم یک هشدار نگاه کنه ... انگار همه ی دنیا متمرکز شدن که به او راه درست رو یادآوری کنند ... این در واقع خود اوست که سعی در تربیت کردن خویش دارد ولی به این تلاش ها و تمایل به تکامل بی اعتناعی می کند... وقتی سعی می کنه محکم و منطقی باشه احساس می کنه دلیلی برای تنبیه ش وجود نداره پس به همه چیز خیلی خوش بینانه نگاه می کنه ... مثل اینکه اینجا یه مسئله ی دیگه هم به نوعی داخل شد! ...از این صحبت ها می شه اینطور نتیجه گرفت که آدم های بدبین کسانی هستند که از خودشون راضی نیستند و نسبت به خود های دیگه هم مشکوک هستند ... یا کسانی که به قدرت باورنکردنی انسان پی برده اند و می ترسند که دیگران خودهایشان را خوب تربیت نکرده باشند و از این قدرت سوء استفاده کنند...انگار اعتماد به نفس هم از همین آسودگی وجدان نتیجه می شه

    Sunday, January 16, 2005
    1:10 AM

    چه کارایی که نمی کردیم !

    چند روز پیش احساس می کردم تحت نظر(تعقیب!) هستم ... خنده ام گرفته بود ، چون اصلا دلیلی وجود نداره که کسی بخواد من رو تعقیب کنه ! ... ولی یاد دوران بچگی ام افتادم ... من از بچگی از هیجان و اینا خوشم میومد ... به قولی ماجراجو بودم ! ... ولی خب با بازی های معمولی مثل قایم موشک (قایم"باشک" می گن بعضی ها؟!) و گرگم به هوا و اینا ارضا نمی شدم ... دست به کارهای خطرناک و شیطانی می زدم ! (حالا فکر می کنی چی کار می کردم ! ) .. چیزه ... من و چند تا از دوستام یه گروه 4 نفره تشکیل داده بودیم و با هم به بچه های دیگه آزار می رسوندیم (!) بعد اونا خودشون عُرضه ی مقابله با ما رو نداشتند می رفتند برادرهای بزرگترشون رو خبر می کردند ! .. بعدش ما تحت تعقیب قرار می گرفتیم و از اونجایی که محوطه رو مثل کف دستمون بلد بودیم و خب باهوش هم بودیم (!) هیچ وقت نمی تونستند ما رو بگیرند ... خیلی هیجان انگیز بود ... با اینکه خب اصلاً افتخار آمیز نیست اذیت کردن بقیه ، ولی خب بچه بودیم دیگه ! ... یادش به خیر ، چه هیجانی داشت

    حالم خوبه؟

    از اینکه منطقی باشم و مخالف احساساتم رفتار کنم خوشم می یاد ! حتی اگه احساساتم طبیعی باشن ، دوست دارم ازشون چشم پوشی کنم ... احساس قدرت می کنم وقتی نادیده می گیرمشون ... شاید کلاً همه چیز طی این 15 سال خراب شده و اصلاً از حالت تعادل خارج شده ام ... ولی این چیزیه که الان بهش مبتلا هستم ، خوشحالم که به راحتی می تونم احساساتم رو کنترل کنم ... هر موقع که بخوام ، پنهانشون کنم ... از اینکه این قابلیت رو دارم خوشحالم ، حتی اگه به دلایلی ازش استفاده نکنم

    my way or the highway !

    جوِّ خراب آدم ها رو خراب می کنه و نمی ذاره آدم بمونن ... ولی خودم گفتم که محیط اطراف می تونه تاثیر خیلی کمی داشته باشه و این همه اش به خود آدم بستگی داره
    ...
    از خودم راضی نیستم و به وسیله ی وجدانم دارم از اطراف هشدار دریافت می کنم
    ...
    می خوام از این راهی که با انتخاب خودم ولی با گمراه شدن توسط این اجتماع مزخرف و پلید پیش گرفته ام تغییر مسیر بدم به راهی که دورنمای روشنتری دارد و افتخار در آن قابل تصرف است

    می خوام سنگینی مغزم را احساس کنم

    I'm gonna get worthier ! :)

    می خوام ارزشی که برای بدست آوردنش تلاش می کنم در جایی ذخیره و متمرکز بشه که تا موقعی که زنده هستم پابرجا بماند

    return to innocence

    I’m gonna return to myself , return to innocence

    Monday, February 14, 2005

    اِ؟...خب پس

    می دونی چیه ؟ .. خب ، چه بهتر که می دونی ! ... دیگه لازم نیست بنویسمش
    حالا واقعا می دونستی یا می خواستی من رو ضایع کنی یا هر دو؟
    برای کسایی که چشم بصیرت دارن !
    خیلی وقت پیش یه نفر نقشه ی قتل ام رو کشیده بود ! ... تنهایی ! ... داستانش طولانیه ولی آخرش خوب تموم شد ! ... من و اون الان از رگ گردن به هم نزدیک تریم ( چی گفتم !!) ... آره اینطوریاست

    Level Completed !

    back to the days when no one was important enough for me to spend time for
    back to the days when no one cared enough to spend time for me
    back to the days when I couldn't imagine what it feels to care for an other
    back to the days when there was nothing to be excited about
    when there was nothing to be worried about its lost
    back to all those nights when I thought it maybe my last night , the end of a misery
    back to those very days & nights when there was no hope
    crawling crawling crawling .... without hoping to achieve somewhere
    back to the life without any excitements , full of stress ...

    but now , look at me all grown up from those hard days ... & here I am , living semi-alive (!) ... here I am , wanting to be alive ... I may not be that different from the past but I'm not gonna go back to those days for sure ... this level is completed now ... I'm on a higher level ! .. a higher & harder level ...

    Saturday, February 12, 2005

    it's MY web-log !

    امروز یه جورایی حالم گرفته است همون طوریکه تابلو است ! ... شاید یک کم خشن تر از همیشه نوشتم ولی خب این وب لاگه هم قراره افکار و اینای من رو منعکس کنه دیگه ... پس اشکالی نداره

    it's delicious , isn't it ?

    می دونی نقطه ی مفابل تقلید چیه ؟ ... تفکر و خلاقیت ! ... کسی که این خصوصیات رو در خودش کشف نکرده ، دست به تقلید می زنه ... بعدش یه حالت بدی پیدا می شه .. مثل اینکه آدم غذایی که توسط یکی دیگه جویده شده رو نشخوار کنه ... خوب تصورش کن ... لقمه رو از دهن یکی بیرون بیاری و با تمام مخلفاتش اعم از بزاق و اینجور چیزها بذاری توی دهن خودت و شروع کنی به جویدن (البته جویدن نمایشی ، چون قبلا جویده شده ) ... آخر سر هم قورتش بدی ... خوش مزه است نه ؟
    اَه .. حالم به هم خورد از این توصیف ! ..ولی خب لازم بود

    let it out 4 ur sake !

    وای باز این دختره ! ... خیلی غیر قابل تحمله ... اصلا یه جوریه ... متفاوته ولی به دل نمی شینه ... آزاری به کسی نمی رسونه ولی روی اعصابمه !... ای کاش می شد بهش بگم چقدر ازش خوشم نمی یاد

    اون دختره (!) با خودش می گه : حتما داره توی دلش اون بالایی رو می گه! ... و حتما فکر می کنه که تا نگوید ، من نمی فهمم... شاید اگه یگوید یک کم خالی بشود ... ای کاش جراتش رو داشت
    حرف دلت رو اون بالا نوشتم ، نه ؟

    Tuesday, February 08, 2005

    دوست پرست !

    خیلی شنیده ام و گاها دیده ام که چطور افراد مقدس مآبی پیشه کرده اند ، طرف مقابل را از نوع بشر، جدا کرده اند و بصورت بت در آورده اند ، بدین ترتیب در ارضاء دو نیازکوشش ورزیده اند (!) : پرستش و دوست داشتن ... و بعد چطور با شکست مواجه شده اند ... این دو نیاز ، یک پاسخ مشترک ندارند ... اشتباه نکن ، این ها زمین تا آسمان متفاوت اند و پاسخ های متفاوتی دارند
    خودپرست باش و انسان دوست

    Monday, February 07, 2005

    Snowing makes my heart beat faster & slower at the same time

    از وقتی برف معنی دیگری برایم پیدا کرده ، دیگه کمتر روزی هست که برف نمی یاد


    دوباره شروع شد ... و بالاخره یه روزی دوباره تموم می شه ... این عمر من است که می گذرد و من هنوز قدر آن را نمی دانم

    از کنارشون رد می شم و می گم : اینارو، چقدر الکی غصه دار اند ! ... از کنارشون رد می شم و می گم : حالا انگار چی شده که اینا اینقدر الکی خوشحالند !... ولی هیچ وقت بدون حالت ندیدمشون ... انگار انتخابشون فقط دو تا گزینه داره .... کمتر کسانی هستند که گزینه های دیگر رو هم به رسمیت می شناسند و سعی می کنن هر چیزی را در جای خود رعایت کنن ... وقتی از کنار این معدود افراد می گذرم چی می گم ؟ ... نمی دونم ، ولی نمی تونم راحت از کنارشون رد بشم

    Saturday, February 05, 2005

    ووی

    چه مزه ای میده بستنی خوردن توی برف و سرما !... وووی

    البته بستنی ای که زیرش لجن نباشه !...آره بستنی از همون خوشمزه ها

    Friday, February 04, 2005

    Say hello to the new G O D ! ;)

    یه چیزهایی توی دفترم نوشته ام که زاده ی تخیلاتم هستند .. می خواستم یک وب لاگ* دیگه کرییت* کنم که توش تصاویری از دنیای خودم که مخلوطی از واقعیت و تخیلات است را به نمایش بذارم

    *web-log
    *Create

    my mere imaginations , an imaginary world full of IRs !
    what could have been ,
    if the world was mine ,
    I would have shown you all what it means to LIVE ALIVE ,
    Yeah I would

    آره می شم

    اینکه خوشحال باشم و خوش اخلاق که کاری نداره ... می خوام وقتی ناراحت و افسرده هستم هم خوش اخلاق باشم ...آره ، می خوام باشم ... پس می شم ، آره می شم

    کشفت کردم !

    جدیدا دیدم نسبت به آدم ها عوض شده ... به هر کدوم مثل یه فیلسوف نگاه می کنم ... وقتی به این فکر می کنم که هر کدومشون یه روش زندگی دارن و با توجه به گذشته شون به یه چیزهایی رسیده اند و هر کدوم امید و آرزو های خودشون رو دارن و با مسائل مختلف به نوبه ی خودشون کنار اومدن ، فکر می کنم واقعا هر کدوم یک فیلسوف اند

    آره جونم ، تو هم یه فیلسوفی ... اگه کسی تا حالا کشفت نکرده ، خودت اینکار رو بکن...آره ، ولی بدان من قبل از تو کشفت کرده ام !

    خم می شوند ، راست می مانم

    دو گروه خم می شوند : آنهایی که به کسی تکیه می کنند (آویزان!) و آنهایی که بهشون تکیه می شود (تکیه گاهان) ...من راست می مانم

    خیال باطل!

    جدیدا احساس می کنم قابل تحمل تر شده ام! ... شاید چون غیر قابل تحمل بودنم را به سُخره می گیرم

    بعضی مواقع هوشمندانه تر آن است که وانمود کنی چیزی را [که فهمیده ای] نفهمیده ای
    من اصولا تو تیپ وانمود کردن و اینا نمی خوام باشم ولی خب این بالایی رو تجربه کردم ... شاید اینکه وانمود کردم این رو فهمیدم زیاد هوشمندانه نباشه ولی خب ما صادقیم دیگه !

    وای

    اُ-اُ* .. یک چهره ی آشنا ... وای دوباره باید سلام کنم
    * ow-ow

    Wednesday, February 02, 2005

    از تجربیاتم با تو می گویم!

    اگه می خوای انتقادت سازنده باشه ، سعی کن یک نکته ی مثبت را (تشویقی) به آن اضافه کنی
    آره ، ولی حواست باشه اون نکته ی مثبت ساخته ی تخیلاتت نباشند ، اون رو هم مثل نکته ی منفی ببین و بعد بگو ...آره ، ببین و بگو!...اون مسابقه مسخرهه نه ها ... وای من جدیدا چرا اینطوری شدم ؟